صورتت را بشور دختر جان … !
مکاتبه ی کوتاه من با صاحب اثر جالب توجه و متفاوت “صورتت را بشور دختر جان ! ” ، ریچل هالیس
بسم الله الرحمن الرحيم
از کتاب هاي روان شناسي متنفر بودم . نه اينکه بگويم خوشم نمي آيد ها نه ! حتي نه اينکه بگويم بدم مي آيد … ! انتهاي انتهايش ! نفرت … ! از کتاب هاي روان شناسي نفرت داشتم ، نه اينکه کلا روان شناسي را نقض کنم يا اينکه سردمدار انجمن کاهش جمعيت روان شناسان ايران ، با شعار يک روانشناس کمتر يک زندگي آرامتر باشم ها ، نه … ! فقط از کتاب هاي روان شناسي نفرت داشتم . آن هم نه از کتاب هاي تخصصي روان شناسي و رفرنس هاي دانشگاهي ! از اين کتاب هايي که هرکس الفبا ياد گرفته و خودکار قلمي دست گرفته شروع به نوشتن کرده ، نفرت داشتم ! درست از همين کتاب هاي راز هاي پولدار شدن ، از همين خوشبختي در پنج دقيقه ها ، از همين فيل و گاوت را قورت بده و ماهي ات را گاز بزن و خرست را هوا کن ، خر من لقمه ام را خورد و گاو من ماما کرد ! از اين چگونه خوشحال باشيم ها و تو موفقي ها ، از همين چيز هايي که حالا در تمام سوپر مارکت ها هم يک قفسه دارند که مردم مبادا از چگونه موفق شدن ها و چگونه مادر شدن ها و چگونه پدر شدن ها و چگونه پولدار شدن ها ، عقب بمانند . از اين دخل پر کن هاي مغازه ها منتفر بودم . از این کتاب هایی که یکهو تیراژ ده هزار تای موفقیت را پر می کردند و همایششان می آمد و تدریس و اپلیکیشانشان ! متنفر بودم … !
خوشبختي ، موفقيت ، مادري ، پدري ، کار آفريني ، مديريت و و و همه امضا هاي آدمي اند . درست مثل اثر انگشت ! يک چيز شخصي شخصي که پاي تمام دسته چک ها مي خورد و بعد کارشناس چکشان مي کند و اگر تاييد شد ، از حسابت برداشت مي کنند . يک چيزي که وصل است درست به تمام دارايي ات ، شب بيداري ، روز کار کردن ها ، سختي کشيدن ها . يک چيزي که اگر جعل شود ، اگر دو نفر مشابهش را داشته باشند ، زندگي ات خالي مي شود و تو بدهکار يک جماعت برگه به دست مي ماني ، برگه هايي که امضاي تو را دارند اما تو امضايشان نکردي ! خوشبختي هر کسي ، خوشحاليش ، موفقيتش ، مادر بودنش ، رهبر بودنش اصلا ساجده را ساجده بودن ، منحصر به فرد است . مخصوص خود خود ساجده . نه به اين معنا که راهنمايي نگيرد ، کمک نخواهد و دست هايش را بگذارد روي جفت گوش هايش و فرياد زنان خودش را پرت کند در وسط آتش که بگويد امضاي من ، مال من است ! نه … ! اما اين چيز ها نوشتن ندارد ، اصلا چيزي نيست که مي شد قاعده اي برايش تعريف کرد و روي کاغذ آوردش … منحصر به فرد است ، قاعده ي هرکس ، خود اوست … !
از کتاب هاي روان شناسي متنفر بودم ، تا به امروز حتي يکدانه شان را هم نه خريده بودم ، نه قرض گرفته بودم و نه حتي خطي از آن ها را خوانده بودم . حتی چشم هایم را می دزدیم از قفسه هاشان . به نظرم نگاه های من باارزش تر از افتادن به این عنوان ها بود. عنوان هایی که حتی عنوان هاشان را وقت تلف کردن می دانستم … !
دوباره روي دکمه اي که عکس قفل داشت ، دستم را فشار دادم . ماشين چراغ زد ، دست تکان داد که برو ، خيالت راحت … نگاهم خيره مانده بود به کفش هاي مشکي خيسم ، سنگ فرش ِ سوم از سمت راست پياده رو ، شکسته بود ! درست مثل سنگفرش هفدهم رديف وسط ! تند تند با نگاهم سنگفرش ها را به عقب مي انداختم ، چادرم را جمع کرده بودم تا مثل بالايش که از اشک هاي من خيس بود ، پايينش بار رنج اشک هاي آسمان دلشکسته را به دوش نکشد . به تندي از در شهر کتاب عبور کردم ، پله ها را تا رسيدن به طبقه ي کتاب هاي بزرگسال ، دو تا يکي طي کردم . قلبم به شدت مي تپيد ، نفس هايم بريده بريده و من ، من متنفر از کتاب هاي روانشناسي ، ايستاده بودم درست مقابل قفسه هاي سرتاسري ديوار بزرگ سمت راست ؛ کتب روانشناسي … !
با صبر و حوصله ، عين نام ِ هشتصد و سه عنوان کتابي که آنجا بود را خواندم ، دست دراز کردم ، چهل و يکي شان را مقدمه خواندم ، سيزده تا پشت جلد . نه ! چيزي اين ميان تغيير کرده بود ، يک چيزي درست به بزرگي شنيدن ِ يک ” تو ميتواني ” ِ بزرگ … ! يک چيزي که تمام اين سال ها تقلا کرده بود تا دست کم از يک نفر ، فقط يک نفر بشنود ! ولو به قدر صداي مرد غريبه اي باشد که در آسانسور به مخاطب آن طرف تلفن مي گويد : ” تو عالي هستي … ! ” ميان همين جمله ها ، دست مي کشيدم ، مي خواندم ، گمشده ام را جست و جو مي کردم … دست هايم قفسه ها را زير و رو مي کرد ، نويسنده ها را ، کتاب ها را … ميان همين هشتصد و سه عنوان کتاب ، دستم روي نام ِ يکيشان ، خشک شد ! هي دست کشيدم ، هي درد داشت ، هي دست کشيدم ، هي درد داشت ، هي دست کشيدم ، هي درد داشت ، هي درد داشت ، هي درد داشت … !
” صورتت را بشور ، دختر جان … ! ” با من بود ؟! من که با اشک هايم به تمام اين سال ها به قدر کافي غسل کرده بودم ! دست کشيدم … دخترش ، زبر بود … روي دخترش دست کشيدم … بايد ” دختر جان ” اش نرم مي بود ، لطيف ، بايد برگ گلي مي بود خوشبو ، صورتي رنگ ، برگ گلي که بالا و پايين مي پريد ، شيطنت مي کرد ، مي خنديد ، بلند بلند … دست کشيدم … زبر بود … ! دست کشيدم … خيس بود …. دست کشيدم ، دست هايم خوني شد … دست کشيدم … درد داشت … درد داشت … درد داشت …
– مي خواين براتون کمي آب بيارم ؟! شکلات چطور ؟!
زير شانه هايم را گرفته بود ، به خودم آمدم ؛ روي زمين پخش شده بودم … اصلا کي ، اينجا باران باريد ؟!
دست هاي قوي ِزن نازک اندام ، شانه هايم را به بالا مي کشيد !
– کمکتون مي کنم يه آبي به سر و صورتتون بزنين !
کتاب را برداشتم ؛
“صورتت را بشور ، دختر جان … ! ”
____
توی تمام این حال بد ، دختر درونم فقط دلش می خواست شنیده شه ! دلش یه شونه ای می خواست که بغلش بگیره و باهاش حرف بزنه ، تو اوج هجوم تمام این ابدیت سیاهی که درش گیر افتاده بود ، این متن رو برای نویسنده ی اصلی کتاب ترجمه کرد و ایمیل کرد …
جوابش رو دادن … نذاشتن تنهایی هایی دخترکش تنها تر بشه … !

Hello
Thanks so much for taking the time to reach out and share some of your story. It makes us incredibly grateful here at The Hollis Co. to know the work Rachel is doing has been/continues to be a positive force in your life. We love the opportunity to share stories with Rachel and please know we will pass yours along so she can share in your happiness as well.
Please keep up all the brave, beautiful and hard work…you were MADE FOR MORE!
All the best,
Ashley
Customer Service Specialist
The Hollis Co.
داستان نوشته تون خاطره واقعیه یا تخیلات نویسنده س؟ 803 جلد کتابو نگاه کرده یه جا
سلام ، طبیعتا اغراق از ویژگیهای بارز نوشته است ، اما بلی ، داستان واقعی است